طاها طاها، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

پسرک قصه زندگی مون

روزنگار بارداری من

12اسفند90..............اولین روز آخرین ماهانه 14فروردین91.............مثبت شدن بی بی چک 15فروردین91.............آزمایش خون وبتای1000 13اردیبهشت91.........اولین سونووشنیدن صدای قلب نی نی 10تیر91...................دومین سونو وتعیین جنسیت 12تیر91..................اولین سفر زیارتی من ونی نی به مشهد 9مرداد91.................احساس حرکات پسملی 12مرداد91...............از پاقدم پسملی خونه خریدیم 21شهریور91...........سومین سونو درماه هفتم وازمایش های مربوطه 26شهریور91.........خرید سیسمونی برای گل پسمل امهر91............شروع به کار باهمراهی پسملی 17مهر 91...........تحویل سرویس چوب قند عسل 6ابان 91.............مرخصی ا...
29 دی 1391

تغییرات من در دوران بارداری ...بخش دوم

اضافه وزنم همچنان ادامه دارد....الان که هفته 40 بارداری هستم به 15 کیلو رسیده...یعنی از 65رسیدم به 80...امیدوارم بتونم بعد زایمان خودمو به وزن ایده ال برسونم....معلم ورزش که چاق نمیشه... احساس میکنم پسملی هم خوب وزن گرفته باشه...سونو هفته 33 نشون میداد که 2200وزن داره... هنوز تمایل به خوردن شیرینی جات زیاد دارم ولی باتوجه به وزنم وقندم باید حالا حالاها دورشو خط بکشم... به خاطر تغییرات هورمونی خیلی حساس شدم...گهگاهی الکی گریه میکنم وبعضی روزا بی خیال همه چی.. ترکای شکم وپهلو به بالای ناف وران هم کشیده شده .... تو ماه هشتم وهفتم خارش زیادی تو پاهام داشتم که منو خیلی اذیت میکرد...خداروشکر ماه نهم بهتر شد... درد لگن وگرف...
11 آذر 1391

هدیه خدا جون یه گل پسره

بالاخره ساعت 6عصرروز 10تیر شد ومن روی تخت سونو دراز کشیدم....باکلی هیجان. بعد کلی بالا پایین کردن دستگاه....در حالیکه منو شوشو داشتیم سکته میکردیم از هیجان...گفت: پسره..... وای چه احساس عجیبی داری بعد این حرف...هر چند همه چی نشون میداد من دختر دارم ولی باز هم قدرت خدا رو اینجا دیدم که ما فقط بندشیم و هیچ....چرا من فکر میکردم نی نیم دخمله!!!!!! از شوکی که بهم وارد شده بود اومدم تو ماشین و خونه گریه کردم.... اما باباش چه خوب خودشو نشون داد...خداییش خوشحال شدا...خوب به هر حال تک پسره .... تا چندساعتی خیلی دلگیر وناراحت بودم...از اینکه خیلی به دختر فکر کرده بودم الکی... اما خدا خودش مهر طاها رو تو دلم انداخت ومن ...
3 آذر 1391

از پا قدم طاهاجونم خونه خریدیم

خدارو شکر بعد چند سال مستاجری خونه خریدیم.اونم همون جایی که من دوست داشتم.... خونه نقلی وخوشگلیه.دو خوابه ودلباز....ایشاله قراره تا آخر ماه رمضون اثاث کشی کنیم. برای اتاق طاها جونی حسابی دستم بازه.....ایشاله بعد ماه مبارک میریم برای خرید سیسمونی... فعلا دنبال کارا وتزیینات خونه ایم...........وای چقدر کار داریم...........توکل بر خدا گل پسمل ما دو هفته ای میشه خیلی تکوناش زیاد شده شب و روزم نداره...انگار اونم خیلی خوشحاله...قربونش بره مامان... دیگه تکوناش با چشم ودست هم مشهوده........ایشااله سالم باشه. ...
3 آذر 1391

تغییرات من در دوران بارداری...بخش اول

تو دوران بارداری خیلی زود تپل شدم...طوریکه همه با نگاه اول متوجه میشدن.از همه بیشتر باسن وشکم وپهلوهام خیلی زده بود بیرون..همون چیزی که ازش بدم میومد....سعی کردم کمتر بخورم ولی نمیشد...به خاطر ترش کردنم مجبور بودم یکسره چیزی بخورم که کمتر این رفلکس رو متوجه بشم. من که اصلا مشکل معده نداشتم روز به روز دچار ورم معده وسوزش ودرد معده شدم وبا خوردن عرق نعناع والومینیم ام جی هم چندان فرقی نمیکرد....البته من یه عادت اشتباه داشتم و دارم واون تند غذا خوردن من هست که باید سعی کنم اصلاحش کنم....حالا کی خدا میدونه....!!!! شنیده بودم باید مواظب باشی یبوست نگیری ومن با خوردن میوه تقریبا موفق بودم....البته استرس هم تو این مورد بی تاثیر نیس.... ...
3 آذر 1391

سیسمونی پسملیمون طاها

اولین چیزی که برای پسرم خریدم ست پنج تیکه لباس نوزادی بود به رنگ سفید وفیروزه ای.... به مرور خریداش گل پسر ادامه داره ...خریدای اصل کاریشو یه روز با بابایی رفتیم مشهد خریدیم.... ایشاله همین روزها اتاقشو میچینیم وعکس همشونو میذارم.... منو بابایی رنگ سبزو فیروزه ای رو برای طاها جونی در نظر گرفتیم.... تخت وکمدش  رو هم 17 مهر تحویل دادن...خیلی خوشگل شده... خرید برای نی نی خیلی میچسبه وقتی غرق در رنگها ی شاد وجذاب میشی... و اینکه همه چی کوچولویه خیلی دوست داشتنیه.... ...
3 آذر 1391

.....ماه نهم فرارسید

چند روزیه وارد ماه اخر بارداری شدم.......احساس عجیبی دارم...احساس هیجان ونگرانی وترس والبته خوشحال از اینکه بالاخره به دیدار پسملی نزدیک میشم........... شاید دلم برای این لگد زدنا وسکسکه ها وحرکات موجیش تنگ بشه....... انقباضاتم چند روزیه بیشتر شده وزیر دلم درد میگیره........و این یعنی خودتو اماده کن مامانی...... لحظه دیدار نزدیکه............... خودمو برای زایمان طبیعی اماده کردم و البته همه از شجاعتم تعجب میکنن ویه جورایی تحسین...... خدا کنه بتونم واز پسش بر بیام............... گل پسرم همه چی اماده ورود توست........منتظرتیم بیای وزندگیمون رو شیرین تر کنی. ...
3 آذر 1391